Samstag, 25. Mai 2013

همه ازکوروش و جمشید چه مستیم

دیر بازیست در این شهر شلوغ,هر کجا می نگرم
غنچه ها پژمرده اند  چهره ها افسرده اند
نفسی هست ولیکن  همه دل ها مرده اند
هدفی هست اگر،نیست به جز لقمه نانی
شرفی هست اگر در گرو جاه و مقامی.

همه افسرده و غمگین همه سرخورده از این دین
همه تسلیم به تقدیر همه محکوم به تحقیر
نه امیدی ا ست به ماندن ونه شوقی است به رفتن
همه مغروراز ان چیز که بودیم و از ان کار که کردیم

همه ازکوروش و جمشید چه مستیم
غافل از این سخن تلخ که
" امروز"

در اندیشه تاریخ
کجائیم ؟ چه هستیم ؟  که هستیم؟